زمین و آسمان
زمین دلش گرفته بود شوره زده بود از دلشوره ی هر روزه دیر زمانی بود که در دور دست وصالش را می دید با محبوبش.اما هر چه پیش میرفت نمی رسید.گاه گاهی که از پا می افتاد ، دلش را خوش میکرد به تصویر معشوق که در چاله های کم آب دلش نگهش داشته بود.یاد معشوق را به سینه میفشرد و آنقدر بغضش را فرو میخورد تا عکس در وجودش محو میشد از گرمای خواستن بی اندازه.و باز زمین میماند و دلشوره و شوره ی وجودش. بارها به تنگ آمده بود و لرز دلش را بیرون ریخته بود.اما حاصلی نمی یافت جز ویرانی و خاطراتی که در دلش زیر و رو شده بودند و عیان! پیش میرفت و نمیرسید. و ناگهان... معشوق عشق عاشق را دریافت. در خود فرو رفت و در هم پیچید. دلش داشت میترکید از این...
نویسنده :
مامان دخترا
14:03